2013-10-09، 01:31
لطفا برداشت خود را از قدم سوم بنویسید
هر که مرا حرفی بیاموزد٬ مرا بنده خویش قرار داده است.
|
برداشت قدم سوم
|
2013-10-09، 01:31
لطفا برداشت خود را از قدم سوم بنویسید
هر که مرا حرفی بیاموزد٬ مرا بنده خویش قرار داده است.
2013-10-11، 03:39
برداشت قدم ۳
شاید یکی از بزرگترین مشکلات من این بود که همیشه حق بجانب بودم واز همه بدتر زیاده خواه وطمعکار که همین موضوع باعث میشد در انجام کارها خود محور وبی پروا عمل میکردم وبرای رسیدن به هدفم از هیچ کاری روگردان نبودم حاضر بودم پا روی تمام اصول اولیه انسانی بگذارم تا به هدفم برسم در واقع روی ارامش را دیگر نمیدیدم چون دائم در حال جنگ برای رسیدن به خواسته هایم بودم اتفاقا همیشه عاقبت کار هم انطور که من میخواستم نمیشد وباعث میشد که من فکر کنم دنیا جنگل است پس باید بکشی تا زنده بمانی یک باور غلط که باعث خود ازاری من میشد . نقل میکنن که عده ای کوه نورد قصد صعود به یک قله داشتند هم پیمان شدند که با هم قله را فتح کنند زمستان بود و هواسرد .کوه نوردها برای جلوگیری از مرگ در هنگام سقوط میخ های مخصوصی در دیواره کوه فرو میکنند وبوسیله قلاب وطناب خودشان را ایمن میکنند. در اخرین روز که نزدیک فله رسیده بودند بدلیل فرارسیدن شب وسردی هوا تصمیم گرفتند که شب را استراحت کنند وفردا باهم قله را فتح کنند. شب که از نیمه گذشت یکی از اعضا که ظاهرا ادم زیاده خواهی بود تصمیم گرفت بدون دیگران وتنهایی قله را بنام خودش فتح کند .پس بدون خبر شروع به صعود کرد بعد از طی مسافتی زیاد ودور شدن از دوستان در تاریکی مطلق پایش سر خورد وبه پایین سقوط کرد وبوسیله طناب که قبلا توضیح دادم بین زمین واسمان معلق ماند . هرچی داد زد واز دوستانش کمک خواست کسی نشنید بارها این کار را انجام داد ونتیجه ای نگرفت در تاریکی مطلق وسردی هوا بیاد خدا وند افتاد واز ته دل او را صدا کرد بعد ازچند بار درخواست صدایی بگوشش رسید که اگر میخواهی زنده بمانی طناب را قطع کن .اوگفت این طناب تنها وسیله نجات من است ومحال است که ان را قطع کنم این صدا توهم بود باز خدا را صدا کرد وباز تکرار همان پیام یعنی برای زنده ماندن قطع طناب تنها راه نجات است او محل نگذاشت واتفاقی که افتاد این بود که پیکر بی جانش را فردا در حالی پیدا کردند که با زمین فقط نیم متر فاصله داشت اگر طناب را بریده بود نجات پیدا میکرد. در واقع امروز من به این درک رسیده ام که من با خود محوری طنابهای زیادی بخودم وصل میکنم که باعث نابودیم میشود پس باید یاد بگیرم اعتماد کنم وهرجا لازم بود خودم را از قید این بندها رهاکنم تنها راه برای رسیدن به ارامش اعتماد بخداوند است
حتی روز " مرگم " هم تفاهم نخواهیم داشت
من اون روز سفید می پوشم وتو سیاه
2014-01-30، 12:42
ما تصمیم گرفتیم که اراده و زندگی خود را به مراقبت خداوند به آنگونه که او را درک کرده ایم بسپاریم. قدم سوم صحبت از تصمیم گیری است اونهم تصمیمی که من باید به تنهایی برای خودم وزندگیم میگرفتم .سالها بود که من قدرت تصمیم گیریم رو از دست داده بودم و این حق انتخاب رو به کلی در اختیار بیماریم قرار داده بودم و او بود که در تمام لحظات زندگیم برای من تعین تکلیف میکردو من از خودم هیچ اراده ای نداشتم بعداز اینکه قدم یک و دو رو کار کردم از نظر فکری و احساسی و روحی به سمت نیروی برتر جذب شدم و احساس نیاز میکردم که دست از اراده شخصی بردارم و دور از فضای خودمحورانه با اتکاء به نیروی برتر در مسیر درست زندگی و بهبودی قدم بردارم من میبایست بر خلاف گذشته که در تمام امور زندگی تماشاچی بودم اینبار خودم برای زندگیم تصمیم میگرفتم اونهم تصمیمی که اعتماد وتوکل کردن را به تمرین میگذاشت شخصیت خودمحورانه من فقط و فقط به اراده شخصی خودش اعتماد داشت ومن باور داشتم که همه کاره خودم هستم وهر چرا که من دوست دارم ودلم میخواد عینا باید اتفاق بیفته ودر واقع هر چیزی که مانعم میشد از سر راهم برمیداشتم همیشه فکر خود را بهتر از دیگران میدانستم و میگفتم هیچ کسی بهتر از خودم بلد نیست و به خاطر همین طرز فکر از دیگران مشورتخواهی ونظر خواهی نمیکردم و احیانا اگر در جایی احساس میکردم به بمبست خوردم وامینیت من به خطر افتاده بازهم غرورم بهم اجازه نمیداد که از دیگران کمک بگیرم حتی به قیمت تمام شدن جانم وتا آخرش میرفتم وبه سیم آخرمیزدم همیشه منتظرنتیجه دلخواهم بودم واگر برخلاف میلم کارها پیش میرفت خشم وعصبانیت و ترس وجودم را میگرفت وحال خرابی من باعث آزار رساندن به اطرافیانم از جمله خانواده ام میشد نهایتا کار به جایی میرسید که اطرافیان خود را سرزنش میکردم ومسئولیت کار خود را بعهده نمیگرفتم این کار باعث منزوی شدن وتنهاییم میگشت وباز برای تکرار کردن اشتباه وادامه فرایند بیمارگونه خود را توجیح میکردم که مشکل از تو نبوده از خداو بند ه هاش هست من در زیر چتر خود محوری که شامل شاخه های اعتیادم بود خود را پنهان میکردم و حق به جانب به سمت زوال و بدبختی که خودم ساخته بودم حرکت میکردم از درون متلاشی و نابود بودم اما ازبیرون خودرا موفق و پیروز نشان میدادم و همیشه وانمود میکردم که به کمک هیچ کسی نیاز ندارم خداوند برای من معنا و مفهومی نداشت و فقط او را میخواستم برای اینکه تمام بدبختیای خودم را به گردنش بندازم و خودم را تبرئه کنم بیشتر مواقع وجودش را انکار میکردم و در پاره ای از مواقع که عنوان میکردم وجود داره اون را ظالم و عامل تمام گرفتاریهای خود میدانستم خوب با توجه به شرایطی که داشتم من باید چه مسیری رو طی میکردم که آدم بشم و از عذاب بیرون بیام ودست از اراده خود بردارم و تصمیم بگیرم که اعتماد کنم اونم به کسی که احساس خوبی به اون نداشتم .قدم یک و دو این کار رو برای من انجام دادن منو همچون زمینی سفت وسخت که نیاز به شخم داشت نرم و آماده کاشت کرد محور فکری واحساسی منو تغییر داد منو با صداقت آشتی داد با واقعیتها رو برو کرد ودلم رو به سمت نیروی برتر که برای من همون خداوند بودسوق داد من با تمام وجودم اقرار کردم که در برابر اراده شخصی خود شکست خوردم وبا زندگی خودکاری رو کردم که هیچ دشمنی نمیکندوثمره مدیریت من در زندگی گذشته ورشکستگی وآشفتگی بوده است و حال نیازمند آنم که اراده وتمام زندگی رو به دست کسی بسپارم که او بهتر از من میداند و میتواند من باید کم کم این تصمیم رو به اجرا میگذاشتم این تصمیم به منزله این نبود که دست روی دست بگذارم وبنشینم و خداوند به جای من کارها رو انجام دهد وحتی بجای من فکر کند راه برود و مشکلات منو حل کندنه من باید در جهت درست زندگی حرکت میکردم و نقش واقعی خودم رو به اجرا میگذاشتم اما خود را برای هر نتیجه ای آماده میکردم ودربرابرخواست او تسلیم میشدم مسئله این بود که غرورم را زیر پا له کنم از متوقع بودن وحرس و جوش خوردن ودخالت کردن بیرون بیام وبه حکمت کار فکر کنم البته در ابتدا سخت بود وباید تمرین میکردم و ایمان خود را در برابر هر اتفاقی تقویت میکردم در ابتدا وقتی می سپردم خیلی سریع پس میگرفتم واین عمل مرتبا تکرار میشد به مرور چشم من بروی حقیقت باز شد وفهمیدم زندگی من وخواسته های من باید از زیر مهر تاییدخداوند عبور کند وهر آنچه که نیاز باشدو او صلاح بدانداز هر نتیجه ای که از دید من خوب باشد بهتر است او عالم است و قادر به انجام هر کاری است قدم سه استارت اعتماد کردن وتوکل کردن رو میزنه اما این فرایند با ادامه قدمها و دنبال کردن اونا بقاء پیدا میکنه ودر نهایت منتج به تسلیم شدن بی قیدو شرط در تمام امور زندگی در برابر خواست و مشییت خداونده وبه مرحله ای میرسیم که آن را اشراق مینامند یعنی خواست خداوند را بر خواست خود ترجیح میدهیم و همان کاری که خداوند دوست دارد با کمال میل انجام میدهیم و خود را روز به روز وفق میدهیم به این نوع زندگی کردن چرا که خداوند رو مورد امین خود دانسته وخوشبختی و سعادت خود را صرفا حرکت کردن در مسیر او میدانیم و چقدر شفاف تشخیص میدهیم که خداوند نیازی به دعا ونیاییش ما ندارد و او کمال مطلق است و اگر نیازی هست و کمبودی هست در وجود ماست واو منبع انرژی ونور است ومن همچون تاریکی نیازمند روشنایی اویم او نیازهای واقعی وحقیقی من که نیازهای روحانی است برطرف میکند ومرا در مسیر درست زندگی راهنمایی میکند وبه هر طریقی پیام رستگاری را به من میرساند که اگر قدمها را درست کار کنیم چشم بصیرت پیدا میکنم و میتوانیم پیامهای عشق الاهی را دریافت نماییم البته این تصمیم چیزی نیست که ما یک بار و برای تمام عمر بگیریم از آنجا که ما انسانها احتما ل بی راهه رفتنمان بسیار است ما میتوانیم این تصمیم را هر روز تمدید کنیم ویا روزی هر چندبار که نیاز داشته باشدبه اجرا بگذاریم من میبایست داشته ها و خواسته هایم را به خدا بسپارم حتی چیزهایی که برای من خیلی مهم بودند و جنبه حیاتی داشتندبعنوان مثال سلامتیم را پاکی و بهبودیم را خانه و خانواده ام را کار و درآمدم را آرزوها و هدفهایم را روابط مالی و عاطفیم را حتی روابط اجتماعیم را پیشرفت و موفقیتم را اعتبار و ارزشهایم را همه وهمه میبایست تقدیم خداوند میکردم برای این که تمام دارو ندارم رو به خداوند واگذار کنم نیاز به به شهامت . اعتماد وایمان داشت من باید کاملا درک میکردم که کارگردان صحنه زندگی من خداوند هست ومن فقط وفقط یک بازیگرم که نباید در کار او دخالت کنم وبخواهم سناریو را به دلخواه خودم تغییر بدم خیلی چیزا میتونستند مانع تسلیم شدنم در برابرخداوند بشند ونگذارند تصمیم رو عملی کنم مثل ترسهایم لذتجویی هایم وابستگیهایم تاید طلبیهایم خودخواهی هایم خودمحوری هایم که من سعی کردم حتی نواقصم رو به خداوند واگذار کنم وتا آنجا که امکان داشت شروع به تمرین نقش واقعی خودم کردم ویکی از نشانه های کارکرد این قدم این بود که من بقیه قدمها رو کار کنم وبه سوی جلو حرکت کنم من هر روز صبح روزم رو این چنین آغاز میکردم وبا این عبارت که خدایا به تو توکل میکنم وهرآنچه را که صلاح میدانی بر من روا دار واز او میخواستم مرا موردحمایت و راهنمایی خود قرار دهدوبه من نشان دهد که چگونه زندگی کنم در طی روز بارها این عبارت را تکرار میکردم من با اعتمادی که در این قدم کسب کرده بودم به گام بعدی که قدم چهارم بود پا نهادم و بهبودیم را دنبال کردم امیدوارم که این تجارب بتواند کمکی به همدرهایم نماید خدا پشت وپناه شما
هر که مرا حرفی بیاموزد٬ مرا بنده خویش قرار داده است.
سپاس شده توسط: NASIB ، mohammad ، sadaf ، حسین اک ، مهدی معتاد
|
|