2014-08-23، 10:17
دو برادر در مزرعه هاي خانوادگي كار ميكردند ، يكي متاهل و خانواده اي بزرگ داشت ..و برادر ديگر مجرد بود . در پايان روز برادر ها همه محصول و سود خود را به طور مساوي تقسيم ميكردند . روزي برادر مجرد به خودش گفت : درست نيست كه ما محصول و سود خود را بطور مساوي تقسيم كنيم ،
من تنها هستم و نيازهايم كم است . از اين جهت هرشب يك گوني كندم از انبارش برميداشت و از محوطه مابين خانه هايشان گذشته ، در انبار برادرش ميگذاشت .
در همين زمان برادر متاهل بخود گفت : درست نيست كه ما محصول و سود را بطور مساوي تقسيم كنيم ، من ازدواج كردم ، زن و بچه هايي دارم كه در سالهاي اينده از من مراظبت ميكنند . برادرم كسي را ندارد و در اينده محتاج كمك ميشود ..
از اين جهت هر شب يك گوني برداشته و در انبار برادر مجرد خود ميگذاشت ...
دو برادر حيران مانده بودند !!! چون موجودي گندم انان هرگز كم نميشد ..به همين ترتيب يكشب به هم برخوردند ، متوجه ماجرا شدند ...
گوني ها را به زمين انداختند و يكديگر را در آغوش گرفتند . .
من تنها هستم و نيازهايم كم است . از اين جهت هرشب يك گوني كندم از انبارش برميداشت و از محوطه مابين خانه هايشان گذشته ، در انبار برادرش ميگذاشت .
در همين زمان برادر متاهل بخود گفت : درست نيست كه ما محصول و سود را بطور مساوي تقسيم كنيم ، من ازدواج كردم ، زن و بچه هايي دارم كه در سالهاي اينده از من مراظبت ميكنند . برادرم كسي را ندارد و در اينده محتاج كمك ميشود ..
از اين جهت هر شب يك گوني برداشته و در انبار برادر مجرد خود ميگذاشت ...
دو برادر حيران مانده بودند !!! چون موجودي گندم انان هرگز كم نميشد ..به همين ترتيب يكشب به هم برخوردند ، متوجه ماجرا شدند ...
گوني ها را به زمين انداختند و يكديگر را در آغوش گرفتند . .
خدا را دوست دارم ....
*********** ابر را در بيكرانه آسمان ميگرياند ، تا غنچه ي حقيري را روي زمين بخنداند ....