2015-05-04، 09:55
پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد. عابراني كه رد مي شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان كردند. سپس به او گفتند: "بايد ازت عكسبرداري بشه تا جائي از بدنت آسيب نديده باشه"
پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي به عكسبرداري نيست.
پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند.
پيرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم. نمي خواهم دير شود!
پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي دهيم.
پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نمي شناسد!
پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نمي داند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟
پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت: اما من كه مي دانم او چه كسي است...!
پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي به عكسبرداري نيست.
پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند.
پيرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم. نمي خواهم دير شود!
پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي دهيم.
پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نمي شناسد!
پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نمي داند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟
پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت: اما من كه مي دانم او چه كسي است...!
هر که مرا حرفی بیاموزد٬ مرا بنده خویش قرار داده است.