2015-06-16، 01:58
مشارکت،تجربه،نیرو،امید"نارانان"
سپاسگذار
یک روز شوهرم را در دفترش ملاقات کردم.معده اش را محکم گرفته بود واز درد به خود می پیچید و فریاد می کرد. پرسیدم چه شده؟ او گفت :《مطمئن نیستم باید کمی دارو بگیرم.》قبلا او را اینطور دیده بودم. مطمئن بودم این بیماری دیابت است. سپس چیز عجیبی پیش آمد. او اعتراف کرد که مشکل هرویین داشته و روانپزشکی را دیده که برایش متادون تجویز کرده بود. او مریض بود چون مواد راکاملا کنار گذاشته بود. شوهرم بیشتر از یک سال متادون را ادامه داد و ما در حالتی نسبتا عادی زندگی می کردیم. سپس به تدریج ورق برگشت و همه چیز متزلزل شد. او دوباره مصرف می کرد؛ عصبانی می شد، اشک میریخت و پشیمان بود. سپس به متادون برگشت. مدتی هم بیش از حد به دنبال مشروب خوردن رفت وبعد هرویین وبه همین روال. این یعنی دور باطل، که حالا میدانم که در اعتیاد، غیر عادی نیست. من هم مانند مصرف کننده مریض شده بودم.
بالاخره هردو ما رفتن به جلسات را شروع کردیم-او به جلسات معتادان گمنام و من به جلسات نارانان. چه آسایشی! من تنها نبودم، آنجا افرادی بودند که مرا درک می کردند. بخاطر می آورم وقتی در اولین جلسه یاد گرفتم که اعتیاد مثل سرطان یا دیابت یک بیماری است، احساس خشم و رنجش من کمتر شد. من باعثش نیستم، نمتوانم کنترلش کنم و نمی توانم درمانش کنم. امروز از اینکه با یک معتاد ازدواج کردم سپاسگزارم چون به من فرصت داده شد تا ماهیت روحانیم را کشف کنم و از محدوده راحت خودم بیرون بیایم. من در مورد اینکه چه کسی هستم، چه می خواهم و کجا میروم، دیدگاه خوبی پیدا کرده ام. با ترسها، اشتباهات و گذشته ام روبرو می شوم. شخص بهتر، شادتر وآرام تری می شوم. من آرامم اما حتما یاد می گیرم که ترسها واحساستم را سرکوب نکنم ولی آنها را آزاد کرده ورشد کنم.
تفکری برای امروز: از اینکه با یک معتاد در حال بهبودی زندگی میکنم سپاسگذارم چون مانع از خود راضی بودن من می شود. کارکرد برنامه به من فرصت رشد و نگاه کردن به خودم را می دهد.
سپاسگذار
یک روز شوهرم را در دفترش ملاقات کردم.معده اش را محکم گرفته بود واز درد به خود می پیچید و فریاد می کرد. پرسیدم چه شده؟ او گفت :《مطمئن نیستم باید کمی دارو بگیرم.》قبلا او را اینطور دیده بودم. مطمئن بودم این بیماری دیابت است. سپس چیز عجیبی پیش آمد. او اعتراف کرد که مشکل هرویین داشته و روانپزشکی را دیده که برایش متادون تجویز کرده بود. او مریض بود چون مواد راکاملا کنار گذاشته بود. شوهرم بیشتر از یک سال متادون را ادامه داد و ما در حالتی نسبتا عادی زندگی می کردیم. سپس به تدریج ورق برگشت و همه چیز متزلزل شد. او دوباره مصرف می کرد؛ عصبانی می شد، اشک میریخت و پشیمان بود. سپس به متادون برگشت. مدتی هم بیش از حد به دنبال مشروب خوردن رفت وبعد هرویین وبه همین روال. این یعنی دور باطل، که حالا میدانم که در اعتیاد، غیر عادی نیست. من هم مانند مصرف کننده مریض شده بودم.
بالاخره هردو ما رفتن به جلسات را شروع کردیم-او به جلسات معتادان گمنام و من به جلسات نارانان. چه آسایشی! من تنها نبودم، آنجا افرادی بودند که مرا درک می کردند. بخاطر می آورم وقتی در اولین جلسه یاد گرفتم که اعتیاد مثل سرطان یا دیابت یک بیماری است، احساس خشم و رنجش من کمتر شد. من باعثش نیستم، نمتوانم کنترلش کنم و نمی توانم درمانش کنم. امروز از اینکه با یک معتاد ازدواج کردم سپاسگزارم چون به من فرصت داده شد تا ماهیت روحانیم را کشف کنم و از محدوده راحت خودم بیرون بیایم. من در مورد اینکه چه کسی هستم، چه می خواهم و کجا میروم، دیدگاه خوبی پیدا کرده ام. با ترسها، اشتباهات و گذشته ام روبرو می شوم. شخص بهتر، شادتر وآرام تری می شوم. من آرامم اما حتما یاد می گیرم که ترسها واحساستم را سرکوب نکنم ولی آنها را آزاد کرده ورشد کنم.
تفکری برای امروز: از اینکه با یک معتاد در حال بهبودی زندگی میکنم سپاسگذارم چون مانع از خود راضی بودن من می شود. کارکرد برنامه به من فرصت رشد و نگاه کردن به خودم را می دهد.
«خدا با ماست»