به مرور وباکارکرد قدم متوجه شدم که اداره زندگی را باید به نیروی برترم و به خداوند مهربانم بسپارم من فهمیدم که در زندگی هر جایی که خودم اختیاردار زندگی ، اعمال و رفتارم شدم بدون اینکه متوجه شوم حس بدی به سراغم می آمد که بعد از کارکردن قدمها فهمیدم این حس بد چیزی جز ترس نمیباشد ، در مورد صداقت هم فهمیدم که باید همیشه با خدا و خودم صادقترین باشم اما در مورد انسانها واطرافیان حواسم باشد که صداقت را با حماقت اشتباه نگیرم ، اعتماد حسیست که باید با آگاهی باشد به همه افراد نه میتوانم اعتماد کامل داشته باشم و نه میتوانم کاملا بی اعتماد باشم و پذیرش عملکردی است برای زندگی روزانه خواه رفتارهای دیگران به میلم باشد یا نباشد
مشگل اینه که به بعضیا بیشتر از حدشون بها دادم