نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم
و گر پرسی چه میخواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم
نمیخواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه میریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم
ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها
به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم
چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری
تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم
به سودای محالم ساغر می خنده خواهد زد
اگر پیمانهٔ عیشی در این ماتمسرا خواهم
نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری
رهی خاکستر خود را همآغوش صبا خواهم
و گر پرسی چه میخواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم
نمیخواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه میریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم
ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها
به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم
چنان با جان من ای غم درآمیزی که پنداری
تو از عالم مرا خواهی من از عالم تو را خواهم
به سودای محالم ساغر می خنده خواهد زد
اگر پیمانهٔ عیشی در این ماتمسرا خواهم
نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری
رهی خاکستر خود را همآغوش صبا خواهم
مـی دانستـم رویـا بود ...
مـــَـن و تـــُــو !؟
بَعــید بـود آن هـمه خـوشـبختـی !!!
حتـــی در تــصـور خــُــدا هـم نبود !
حـق داشت کـه بـرآورده نــکرد !...
دعـاهـای من گــناه بـودند !
بـرای بـرگشتنت دعـا نـمی کـنم ...
اگـر قـرار بـاشد بـیایـی نـیازی بـه دعـای من نیست
درسـت مثـل وقـتی کـه رفتــی
آن مـوقع هـم نیـازی بــه التـماس مـن نـبود ...
رفتیـــ ـ ـ ـ
دلـم را نـه به تــــو
نـه به دوست داشـتن خـودم
و نـه حتــی به بـــزرگـی خــدا !
به هیــچ کــدام خــوش نــکرده ام
فــقط دلـم را بـه بــازی روزگــار خـوش کـرده ام
شـاید او بـتواند دوسـت داشـتنم را به تــو ثـابت کنـد
نفهــــم !!!
وقـتی تنـهام گـذاشتـی و دلــم رو شـکونـدی
صـدات کـه کــردم
نـمی خـواستـم بـگم نـــرو!
فـقط خـواستـم بـگم مـواظب بـاش پـاهات زخـمی نـشه
هــرچــه مـی روم
نمـی رسم
گـاهـی با خـود فکـر مـی کنــم
نکــند مـن باشم
کــلاغ آخــر قصـ ـه ها !
مـن ســـرم درد می کـند
بـرای دعـــواهایی کـه با هـم نـکردیم
لــعـنـتی ! ...
چـقدر مــهربان رفتـی ...
روی سنـگ قبـــرم بـنویســید:
عیـن نخــــودچی هـای تــه آجـــیل بــود.!
وقتـی هـیچ چیـز دیـگـه ای نبــود ،
مــی اومـدن ســراغـش !!!
مـــَـن و تـــُــو !؟
بَعــید بـود آن هـمه خـوشـبختـی !!!
حتـــی در تــصـور خــُــدا هـم نبود !
حـق داشت کـه بـرآورده نــکرد !...
دعـاهـای من گــناه بـودند !
بـرای بـرگشتنت دعـا نـمی کـنم ...
اگـر قـرار بـاشد بـیایـی نـیازی بـه دعـای من نیست
درسـت مثـل وقـتی کـه رفتــی
آن مـوقع هـم نیـازی بــه التـماس مـن نـبود ...
رفتیـــ ـ ـ ـ
دلـم را نـه به تــــو
نـه به دوست داشـتن خـودم
و نـه حتــی به بـــزرگـی خــدا !
به هیــچ کــدام خــوش نــکرده ام
فــقط دلـم را بـه بــازی روزگــار خـوش کـرده ام
شـاید او بـتواند دوسـت داشـتنم را به تــو ثـابت کنـد
نفهــــم !!!
وقـتی تنـهام گـذاشتـی و دلــم رو شـکونـدی
صـدات کـه کــردم
نـمی خـواستـم بـگم نـــرو!
فـقط خـواستـم بـگم مـواظب بـاش پـاهات زخـمی نـشه
هــرچــه مـی روم
نمـی رسم
گـاهـی با خـود فکـر مـی کنــم
نکــند مـن باشم
کــلاغ آخــر قصـ ـه ها !
مـن ســـرم درد می کـند
بـرای دعـــواهایی کـه با هـم نـکردیم
لــعـنـتی ! ...
چـقدر مــهربان رفتـی ...
روی سنـگ قبـــرم بـنویســید:
عیـن نخــــودچی هـای تــه آجـــیل بــود.!
وقتـی هـیچ چیـز دیـگـه ای نبــود ،
مــی اومـدن ســراغـش !!!