2014-04-15، 10:13
من از همان ابتدا با خدا کاری نداشتم و برای ترسهایم هادت داشتم با الکل و نیکوتین و دارو خودم را آرام میکردم و در ضمن به ترسیدن و استرس داشتن عادت کردم و ترسیدم و برای ترسهای خودم به دیگران هموابسته شدم و حتی به خودم دعا وصل میکردم مادرم به من مومیان و مقداری اسفند میخوراند و تمام زندگیم را در حال دود کردن اسفند و نذر و نیار میگذشت و گاهی باخوردن قرص و کپسول مسکن سعی در آرام کردن من بودند و هرگز ارامش نداشتم و همش بفکر خودکشی و مردن بودم و گاهی با خواندن نماز و قرآن رفتن به اماکن زیارتی و روزه گرفتن سعی داشتم به خودم آرامش و امنیت پیدا کنم. اما چون اعتقادی به عملکردم نداشتم و تظاهر میکردم و خدا را به زندگیم نیاورده بودم. من در مقابل همه چیز زانو زدم اما در مقابل خداوند یک نیرویی سعی داشت منو در مقابلش بی اعتقاد کند. من از دیگران خدا ساخته بودم و اونها همیشه پشت منو خالی میکردند . من به کسانی اتکا داشتم که خودشان به هیچ جا تکیه داشتند. اکنون اتکای من در این قدم واگذار کردن زندگیم به قدرت برترم بوده و خودمو با انرژی خداوند پر میکنم.