2014-02-20، 09:59
یک بار راهنمایم همه ی شکایت های مرا در مورد باب شنید ان وقت به من گفت قسمتی از بهبودی این است که من باید این نکته را یاد بگیرم که اگر نمی توانم حرف خوبی به باب بگویم اصلآ چیزی به او نگویم .بنابراین همه ی تلاشم را کردم که اصلآ چیزی به او نگویم.تغییری بزرگ وکار بسیار سختی بود.همه ی توانم را به کار گرفتم .یادم می اید بالاخره یک روز راهنمایم به من گفت:"این بار وقتی باب از بیرون به خانه امد به او بگو چقدر از دیدنش خوشحالی واز بودن او در خانه احساس خوبی داری"من گفتم :"هرگز نمی توانم این جمله را بگویم چون واقعیت ندارد"اما راهنمایم گفت که "البته که می توانی."
______________________________________________________________________________________________________بعد از مدت کوتاهی بالاخره من این جمله را به باب گفتم .هنگامی که از تعطیلات بازگشته وتمام اخر هفته را مصرف کرده بود,به او گفتم :"از این که در خانه است,احساس خوبی دارم ."اما این جمله را از صمیم قلب نمی گفتم .واقعیت این بود که من از بودن او احساس خوشحالی نمی کردم.اما به خوبی به یاد دارم که وقتی این جمله را گفتم در چهره ی باب تعجب موج می زد وحتمآبا خود می گفت که "چه می گوید؟"سرانجام باب متوجه ی تغییرات من شد وامروز او در جلسات مشارکت ,شرکت می کند.اواین اتفاق را به خوبی به یاد می اورد وان را در مشارکت هایش تعریف می کند.یکی از تغییراتی که در او پدید امد,زمانی بود که احساس کرد من بدون توجه به وضعیت او ,مسیر بهبودی ام را طی می کنم .
____________________________________________________________________________________________________
طولی نکشید که توانستم او را به خدا بارم .فکر می کنم این کاری است که همه ی ما باید انجام دهیم.وقتی در خانوده تان کسی را دارید ومی بینید که دردهای بسیاری دارد,فقط باید او را به خداوند بسپارید.من هم یک شب در این شرایط قرار گرفتم .ان روزها وقتی باب نشه می شد، عادت داشت که ماشین را بردارد وپیش دوستانش برود یا برای خرید مواد بیرون رودومن از این کارش می ترسیدم .قبلآهمیشه سعی می کردم سوییچ ماشین را پنهان کنم ومانع رفتن او بشوم .ان شب وقتی به من گفت که می خواهد با ماشین نزد دوستانش برود،بدون هیچ بحث ودعوایی ،سوییچ را به او دادم وگفتم این زندگی خودت است نه زندگی من .باب رفت وتا سه روز بعد به خانه باز نگشت.هیچ خبری از او نداشتم اما حالم خوب بود.می دانستم که او در اغوش خداوند ست.بالاخره توانستم او را رها کنم اما کار بسیار سختی بود.یادم می اید ان موقع یک سال واندی بود که وارد برنامه شده بودم.
____________________________________________________________________________________________________
ان شب بود که فهمیدم من خدا نیستم واگر او در راه تصادف کند وبمیرد،انتخاب خودش بوده است .ان شب،او را رها کردم وبه مراقبت خدا سپردم.انجام این کارها اصلآاسان نبود ومن بدون کمک دوستان بهبودی ام نمی توانستم ان را انجام دهم.در روزهایی که نمی توانستم خودم را دوست داشته باشم ونمی توانستم این کارها را به تنهایی انجام دهم ،دوستان بهبودی ام به من عشق می ورزیدند وحمایتی راکه احتیاج داشتم از جانب ان ها دریافت می کردم.
____________________________________________________________________________________________________
بعد از گذشت زمان کوتاهی ،فهمیدم که باید به باب فرصت بدهم تا برای بهبودی اش کمک بگیرد ویا خانه را ترک کند.با خودم فکر کردم دیگر نمی توانم با یک معتاد در حال مصرف،زندگی کنم وکاری از دست من ساخته نبود.امروز می دانم که ان موقع کار درستی انجام دادم .من نمی توانستم بایک مصرف کننده زندگی کنم .
______________________________________________________________________________________________________بعد از مدت کوتاهی بالاخره من این جمله را به باب گفتم .هنگامی که از تعطیلات بازگشته وتمام اخر هفته را مصرف کرده بود,به او گفتم :"از این که در خانه است,احساس خوبی دارم ."اما این جمله را از صمیم قلب نمی گفتم .واقعیت این بود که من از بودن او احساس خوشحالی نمی کردم.اما به خوبی به یاد دارم که وقتی این جمله را گفتم در چهره ی باب تعجب موج می زد وحتمآبا خود می گفت که "چه می گوید؟"سرانجام باب متوجه ی تغییرات من شد وامروز او در جلسات مشارکت ,شرکت می کند.اواین اتفاق را به خوبی به یاد می اورد وان را در مشارکت هایش تعریف می کند.یکی از تغییراتی که در او پدید امد,زمانی بود که احساس کرد من بدون توجه به وضعیت او ,مسیر بهبودی ام را طی می کنم .
____________________________________________________________________________________________________
طولی نکشید که توانستم او را به خدا بارم .فکر می کنم این کاری است که همه ی ما باید انجام دهیم.وقتی در خانوده تان کسی را دارید ومی بینید که دردهای بسیاری دارد,فقط باید او را به خداوند بسپارید.من هم یک شب در این شرایط قرار گرفتم .ان روزها وقتی باب نشه می شد، عادت داشت که ماشین را بردارد وپیش دوستانش برود یا برای خرید مواد بیرون رودومن از این کارش می ترسیدم .قبلآهمیشه سعی می کردم سوییچ ماشین را پنهان کنم ومانع رفتن او بشوم .ان شب وقتی به من گفت که می خواهد با ماشین نزد دوستانش برود،بدون هیچ بحث ودعوایی ،سوییچ را به او دادم وگفتم این زندگی خودت است نه زندگی من .باب رفت وتا سه روز بعد به خانه باز نگشت.هیچ خبری از او نداشتم اما حالم خوب بود.می دانستم که او در اغوش خداوند ست.بالاخره توانستم او را رها کنم اما کار بسیار سختی بود.یادم می اید ان موقع یک سال واندی بود که وارد برنامه شده بودم.
____________________________________________________________________________________________________
ان شب بود که فهمیدم من خدا نیستم واگر او در راه تصادف کند وبمیرد،انتخاب خودش بوده است .ان شب،او را رها کردم وبه مراقبت خدا سپردم.انجام این کارها اصلآاسان نبود ومن بدون کمک دوستان بهبودی ام نمی توانستم ان را انجام دهم.در روزهایی که نمی توانستم خودم را دوست داشته باشم ونمی توانستم این کارها را به تنهایی انجام دهم ،دوستان بهبودی ام به من عشق می ورزیدند وحمایتی راکه احتیاج داشتم از جانب ان ها دریافت می کردم.
____________________________________________________________________________________________________
بعد از گذشت زمان کوتاهی ،فهمیدم که باید به باب فرصت بدهم تا برای بهبودی اش کمک بگیرد ویا خانه را ترک کند.با خودم فکر کردم دیگر نمی توانم با یک معتاد در حال مصرف،زندگی کنم وکاری از دست من ساخته نبود.امروز می دانم که ان موقع کار درستی انجام دادم .من نمی توانستم بایک مصرف کننده زندگی کنم .