انجمن بانیان بهبودی
درخت و مسافر - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن بانیان بهبودی (http://forum.banianbehboodi.ir)
+-- انجمن: انجمن داستان نویسی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=249)
+--- انجمن: عرفان (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=250)
+---- انجمن: داستانهای عرفانی (http://forum.banianbehboodi.ir/forumdisplay.php?fid=265)
+---- موضوع: درخت و مسافر (/showthread.php?tid=3292)



درخت و مسافر - NASIB - 2013-12-21

ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﯾﺎﻓﺘﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮ !!!
----------------
ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸتی اﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺭﻓﺖ ﻛﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﺮﺩﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺗﺎ ﻛﻮله اﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭘﺮ ﻧﺸﻮﺩ ﺑﺮﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﺸﺖ .
ﻧﻬﺎﻟﯽ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﻭ ﻛﻮﭼﻚ ﻛﻨﺎﺭ ﺭﺍه اﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺎ ﺧﻨﺪه اﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﺗﻠﺦ ﺍﺳﺖ ﻛﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩه بﻮﺩﻥ ﻭ ﻧﺮﻓﺘﻦ؛ ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﺯﯾﺮﻟﺐ ﮔﻔﺖ : ﻭﻟﯽ ﺗﻠﺦ ﺗﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮﻭﯼ ﻭ بی رﻫﺎﻭﺭﺩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ . ﻛﺎﺵ.ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﯽ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺟﺴﺘﻮﺟﻮﯼ ﺁﻧﯽ، ﻫﻤﯿﻨﺠﺎﺳﺖ.
ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﯾﻚ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ، ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﮔِﻞ ﺍﺳﺖ، ﺍﻭ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻟﺬﺕ ﺟﺴﺘﻮﺟﻮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ.
ﻭ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻛﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺟﺴﺘﻮﺟﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺁﻏﺎﺯ ﻛﺮﺩه اﻡ ﻭ ﺳﻔﺮﻡ ﺭﺍ ﻛﺴﯽ
ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﯾﺪ؛ ﺟﺰ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ببیند
ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻛﻮﻟﻬﺎﺵ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ . ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺖ، ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝِ ﭘﺮ ﺧﻢ
ﻭ ﭘﯿﭻ، ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝِ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺴﺖ.
ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ.
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻏﺮﻭﺭﺵ ﺭﺍ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺑﻪ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺳﯿﺪ . ﺟﺎﺩه اﯼ ﻛﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺁﻏﺎﺯ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭﺧﺘﯽ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻟﻪ، ﺑﺎﻻ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺳﺒﺰ ﻛﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺯﯾﺮ ﺳﺎیه اﺵ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﻟﺨﺘﯽ ﺑﯿﺎﺳﺎﯾﺪ.
ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ. ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺧﺖ.
ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ: ﺳﻼﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮ، ﺩﺭ ﻛﻮﻟﻬﺎﺕ
ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯼ، ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻛﻦ. ﻣﺴﺎﻓﺮ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﻻ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﻨﻮﻣﻨﺪﻡ، ﺷﺮﻣﻨﺪه اﻡ، ﻛﻮﻟﻬﺎﻡ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﯿﭻ
ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﮔﻔﺖ : ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﺧﻮﺏ، ﻭﻗﺘﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺍﺭﯼ.ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻛﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﯽ، ﺩﺭ ﻛﻮﻟﻬﺎﺕ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺍﺷﺘﯽ، ﻏﺮﻭﺭ ﻛﻤﺘﺮﯾﻨﺶ ﺑﻮﺩ، ﺟﺎﺩﻩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ
ﮔﺮﻓﺖ . ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﻛﻮله اﺕ ﺟﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻛﻮﻟﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺭﯾﺨﺖ.
ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﺮﺍﻕ ﭘﺮ ﺷﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﺍﺯ ﺣﯿﺮﺕ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﭘﯿﺪﺍ ﻧﻜﺮﺩﻡ ﻭ ﺗﻮ
ﻧﺮفته اﯼ، ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﯾﺎﻓﺘﯽ!
ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﻡ ،

ﻭ ﭘﯿﻤﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ، ﺩﺷﻮﺍﺭﺗﺮ ﺍﺯ ﭘﯿﻤﻮﺩﻥ ﺟﺎﺩﻫﻬﺎﺳﺖ .



RE: درخت و مسافر - رقیه - 2014-01-01

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند . بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام، برگه‌های خود را به معلم تحویل داده، کلاس را ترک کردند . روز شنبه، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه‌ای جداگانه نوشت، وسپس تمام نظرات بچه‌های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت . روز دوشنبه، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد شادی خاصی کلاس را فرا گرفت . معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید واقعا ؟ "من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند!" من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند. دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد . معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه، به هر حال برایش مهم نبود . آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود. دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی‌هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند. چند سال بعد، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد. و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد . او تابحال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده، جوان خوش قیافه وبرازنده‌ای به نظر می رسید . کلیسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را بجا آوردند. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود، به سوی او آمد و پرسید: " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : چرا سرباز ادامه داد: مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . پس از مراسم تدفین، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند. پدر و مادر مارک نیزکه در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند . پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید، به معلم گفت: ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد. او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد . خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند که تمام خوبیهای مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود . مادر مارک گفت: از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند. چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت: من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم. همسر چاک گفت: چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . مارلین گفت: من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام. سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید لیست فرسوده‌اش را به بچه‌ها نشان داد و گفت: این همیشه با منه . . . . " . من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد. معلم با شنیدن حرفهای شاگردانش دیگر طاقت نیاورده، گریه‌اش گرفت. او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند، گریه می کرد . سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید، و هیچ یک از ما نمیداند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد .